💥کمی تواضع و فروتنی از عباس میرزا بیاموزیم!
✍️علی مرادی مراغه ای
✅یکی از موضوعاتی که پدر ما ایرانیان را درآورده چاغان های بی حد و حصر بوده، در تاریخ ۲۰۰ساله ما، بارها ادعا شده که ما عنقریب ژاپن شده یا یک ذره مانده که بشویم و تا البته ادعای«مدیریت جهانی» و الان هم روزگارمان این است!
قبلا در این پست(نیلوفری در مرداب (https://t.me/tarikhanehmoradi/2116)) و همچنین در کتاب سالهای زخمی مفصل در مورد سجایای عباس میرزا نوشته ام اما در اینجا تنها یک صفحه از خاطرات ژوبر که شامل گفتگویش با عباس میرزاست باهم می خوانیم تا تفاوت او را با دولتمردانِ پس از او که آمده اند، مقایسه کنیم.
شاید بارها این یک صفحه را خوانده اید اما از کنارش سرسری گذشته اید!

در ۱۸۰۷م پیر آمدی امیلین پروب ژوبر فرستاده ناپلئون در تبریز به دیدار عباس میرزا نائل آمده و شروع می کند به تعریف و تمجید از عباس میرزا و پیروزی های او در جنگ با روسها مخصوصا جنگ قلعه ایروان.
اما برعکس انتظار او، عباس میرزا«چشمان خود را به زیر انداخت و دستش را به پیشانى برد مثل مردى که از یادبود غمناکى رنج مى‌برد و سپس به من خطاب کرد:
«اى مرد بیگانه، تو این ارتش، این دربار و تمام دستگاه قدرت را مى‌بینى ولى گمان مبر که من مرد خوشبختى باشم.
افسوس! چگونه من مى‌توانم که چنین باشم‌؟ مانند موجهاى خشمگین دریا که در برابر صخره‌هاى استوار خرد مى‌شوند تمام کوششها، دلاوریهایم در برابر سپاه فالانژ روسها شکست خورده است. مردم فیروزیهاى مرا سخت مى‌ستایند در حالى که من به تنهائى از ضعف خود آگاهم.
چه کرده‌ام که مورد احترام جنگجویان غرب واقع شده‌ام‌؟ چه شهرى را من تسخیر کرده‌ام‌؟ چه انتقامى از مستولى شدگان به استانهایمان تاکنون توانسته‌ام که بکشم‌؟
من جز با چهره‌اى شرمگین نمى‌توانم بر ارتشى که پیرامون مرا گرفته‌اند دیده بیفکنم. از شهرت فیروزیهاى ارتش فرانسه آگهى دارم و همچنین دانسته‌ام که دلاورى روسها در برابر ایشان جز یک ایستادگى بیهوده نیست. با اینهمه یک مشت سرباز اروپائى تمام دسته‌هاى سپاه مرا با ناکامى مواجه ساخته و با پیشرفتهاى تازۀ خود ما را تهدید مى‌کند.
رود ارس که سابقا همۀ آن در میان استانهاى ایران روان بود امروزه سرچشمه‌اش در زمین بیگانه است و به دریائى مى‌ریزد که پر از کشتى دشمنان ماست.»
(ژوبر، مسافرت در ارمنستان و ایران…ص۱۳۷)

شاید در تاریخ ایران برای اولین بار باشد که یک سفیر اروپایی آن هم در حد سفیر ناپلئون از یک دولتمرد ایرانی تعریف می کند اما او بجای مغرور شدن و به چاخان گویی افتادن، از شکستهایش گفته و اینکه هیچ کاری برای کشورش نکرده است!
شگفت انگیز اینکه در این زمان، هنوز عباس میرزا آن شکستهای هولناک را از روسها نخورده بود و نه شهری از ایران جدا شده و نه قرارداد گلستان یا ترکمنچای امضا شده بود اما با اینهمه، عباس میرزا، اینچنین متواضعانه انگشت بر زخم و پاشنه آشیل کشور می گذارد!
و شگفت انگیزتر از همه اینها، سئوالِ عباس میرزاست که برای اولین بار با تلخی تمام از اعماق روح یک ایرانی برمی آید:
«اى بیگانه به من بگو که چه باید بکنم تا جان تازه‌اى به ایرانیان بدهم‌؟ آن‌چه توانائى است که شما را تا این اندازه از ما برتر ساخته است. دلایل پیشرفت شما و ضعف ثابت ما کدام است. شما هنر حکومت نمودن هنر فیروزى یافتن هنر به کار انداختن همه وسایل انسانى را مى‌دانید؛ در صورتیکه ما گوئى محکوم شده‌ایم که در لجن‌زار نادانى غوطه‌ور باشیم و بزور دربارۀ آیندۀ خود مى‌اندیشیم. آیا قابلیت سکونت و بارورى خاک و توانگرى مشرق زمین از اروپاى شما کمتر است شعاعهاى آفتاب که پیش از آنکه به شما برسد نخست از روى کشور ما مى‌گذرد آیا نسبت بشما نیکوکارتر از ماست؛ آیا آفریدگار نیکى‌دهش که بخششهاى گوناگون مى‌کند خواسته که به شما بیش از ما همراهى کند؟ من که چنین باور ندارم…»

جالب اینجاست که این مواجهه و برخوردِ عباس میرزا برای ژوبر نیز غیرمنتظره و عجیب بوده است! ببینید ژوبر وقتی که او را با دیگران مقایسه می کند چه می گوید:
«این پرسشهای بسیار او، مرا سخت به شگفتى انداخت. در ترکیه هر چه آدم دیدم همه در نادانى وحشتناکى غوطه‌ور بودند و اطلاعاتشان سطحى و بیهوده بود. پس براى من خیلى تازگى داشت که شاهزادۀ جوان مسلمانى نشان بدهد که نه تنها خیلى میل دارد که از آنچه این روزها در اروپا مى‌گذرد آگاه گردد بلکه با وقایع خیلى برجستۀ روزگار باستان نیز آشنا شود…»

چه می خواهم بگویم؟!
اینکه، از آن سوال عباس میرزا ۲۲۰سال می گذرد و آن یک سئوال ساده نبود زیرا، هست و نیست این مردم در گرو آن بود و باید هر کسی که دلش برای این مردم و کشور می تپید پس از عباس میرزا به آن سئوال می چسبید و در پی پاسخ بدان می بود.
و لعنت و نفرین بر تمامی گروهها و احزاب و کسانی باد که این مردم و این کشور را از آن سئوال و از آن دغدغه دور کردند…